ما   2014-07-11 12:34:13

ده در تاریکی بود. خانه در ده بود. در تاریکی بود. کوچک بود. یک اتاق بود – از کاه‌گل ِ مشته - که دراز بود، با سقف ِ کوتاه. اتاق، در میانه پله می‌خورد و درگاهی کوچک داشت، در میانه، که در نداشت، و دو بخش می‌شد. در خانه کودک خوابیده بود. و مادربزرگ خوابیده بود. کودک کنار اجاق‌‌هیزمی خاموش دراز کشیده بود. از جرز ِ در خانه، خط ِ مهتاب به درون آمده بود و خاکستر ِ اجاق‌هیزمی را – به قدر یک خط باریک – روشن کرده بود. کودک نگاه از خاکستر گرفت. به مادر بزرگ گفت:
- بی‌بی تو تا حالا جن دیدی؟
مادربزرگ کلافه بود. گفت:
- بخواب
کودک گفت:
- دیدی؟
مادربزرگ گفت:
- ها! دیدم
کودک گفت:
- چه شکلیه؟ کی دیدی؟
مادربزرگ گفت:
- همی شکل ِ آدمه. عین ِ آدمه. اما سایه‌ش سایه¬یِ آدم نی
کودک گفت:
- ینی چجوره؟
مادربزرگ گفت:
- خودش آدمه اما سایه‌ش با خودش فرق می‌کنه. گاوقتی پرنده‌ن. گاوقتی عین خوک
کودک گفت:
- ئو جنه که دیدی کجا بود که دیدی؟
مادربزرگ گفت:
- همونجا که تو خفتی. وایسیده بود دم در
صدای باد آمد. مادربزرگ گفت:
- ئو روز که دیدمش باد همیجور صدا می کرد. چفت درو شل شد افتید. باز شد خود به خود.
کودک ناگهان پهلو به پهلو شد. سریع برگشت رو به در. خاکستر ِ اجاق از تکان ِ تند ِ ملافه، باد خورد و بلند شد و در هوا پخش شد. کودک به خط ِ روشن ِ مهتاب که جرز در را روشن کرده بود نگاه کرد. و خیال کرد خانه در ده نیست. تنهاست. در فضا. میان ِ آسمان. خیال کرد اگر در را بگشاید ماه را خواهد دید، که بزرگ است و نزدیک ِ در است. که اگر بیرون برود سقوط خواهد کرد. کودک گفت:
- از سایه ش فهمیدی جنه؟
مادربزرگ گفت:
- ها!
کودک گفت:
- مث حیوون بود؟
مادر بزرگ گفت:
- خودشه نمی دیدم ولی سایه‌ش افتیده بود بالای اجاق
کودک گفت:
- سایه‌ش مث حیوون بود؟
مادربزرگ گفت:
- ها! عین ِ شغال
کودک گفت:
- تو که گفتی وایسیده بود دم در. پ برای چی می‌گی خودشه نمی‌دیدی؟
مادربزرگ گفت:
- تو الانه منو می بینی؟
کودک گفت:
- نه!
مادربزرگ گفت:
- پ از کجا می دونی من کجام؟
کودک گفت:
- خو صدات که میاد
مادربزرگ گفت:
- ئو جنو هم صدام می‌کرد می‌گفت سودابه بیا. از رو صداش فهمیدم زنه. هی جارم می زد می گفت بیا سودابه. می رفتم اما هیشکی نبود. فخط سایه ش رو دیوار طارمی می دیدم. از پله ها می رفت پایین.
کودک تا گردن خودش را زیر ملافه پنهان کرد. گفت:
- برای چی چی صدات می کرد؟
مادربزرگ سکوت کرد. صدای جیرجیرک آمد.
کودک گفت:
- بی بی...
مادربزرگ حرف نمی‌زد. صدای جیرجیرک می‌آمد.
کودک گفت:
- خفتی بی‌بی؟
صدای جیرجیرک می‌آمد. کودک نگران شد. نشست توی رختخواب. به تاریکی ِ رو به مادربزرگ خیره شد. گفت:
- خو حرف بزن بی‌بی
و منتظر شد. مادربزرگ حرف نمی زد. صدای جیرجیرک رفت. صدای باد آمد. در تکان خورد. کودک گفت:
- بی‌بی... جون آقام حرف بزن
باد دور شد. از تاریکی، خش‌خش پارچه ملافه ‌آمد. کودک ملتمسانه گفت:
- بی‌بی ... بی‌بی
و بلند شد. در را با لگد گشود. نور ماه به خانه ریخت و خانه روشن شد. اتاق، پر بود برگ خشک. مادر بزرگ پشت به کودک میان برگ‌های بی‌شمار نشسته بود، رو به دیوار انتهای خانه. روسری سر نداشت. موهاش سفید بود. از دهانش جای کلمات، صدایی شبیه باد می‌آمد که به در بخورد، صدایی شبیه صدای در که از باد به درگاه بخورد. در صدای مادربزرگ هم باد بود و هم در بود. هر کلمه‌اش صدای ِ باد داشت و شکل ِ برگ. از دهانش برگ می‌ریخت. و موهاش بلند می‌شد. و روی ِ برگ‌ها رشد می‌کرد و جاری می‌شد، مانند رودخانه. موها از میان ِ پاهای کودک گذشتند و از لای ِ‌در بیرون رفتند. کودک دوید سمت ِ در. در را با لگد گشود. ماه، بزرگ و گرد در آسمان بود، نزدیک ِ خانه. موهای سفید مادربزرگ از پله‌های ِ گلی پایین می‌رفتند و در تاریکی ناپیدا می‌شدند. کودک جیغ کشید:
- نگو بی‌بی. نگو. دیگه نمی‌خواد تعریف کنی
مادربزرگ از جا برخاست. آمد و نشست بالا سر ِ کودک که زیر ملافه پنهان شده بود. آرام گفت:
- چت شده بچه؟ خودت گفتی تعریف کن خو
کودک گفت:
- چراغو روشنش کن بی‌بی. می‌ترسم
مادربزرگ گفت:
- کدوم چراغ بی‌بی؟
کودک گفت:
- همو که سر صندوقچه گذاشتی‌ش
مادربزرگ گفت:
- ئو چراغ نی بی‌بی. یه تیکه سنگه. چراغ نفت می‌خواد. کو نفتمون؟
کودک گفت:
- می‌گم ئو آله که گفتی برای چی‌چی آقام کشت؟
مادربزرگ گفت:
- آقات زنده‌ن بچه. ما مردیم
کودک سرش را از زیر ملافه بیرون آورد. خط مهتاب استخوان جمجمه بی‌بی را روشن کرده بود. کودک نشست. خط مهتاب چشم‌ راستش را روشن کرد. حفره‌ی ِ چشم‌های کودک خالی بود. گوشت به پیشانی‌اش نبود. کرمی از حفره استخوانی چشم ِ کودک درآمد و در نور ماه روشن شد. کودک – دهانش در تاریکی - گفت:
- بی‌بی ماه نورش چجوره؟
مادربزرگ - دهانش در تاریکی – گفت:
- چه می‌دونم. هر چی هست خوبه که نفت نمی‌خواد. اگه نفت می‌خواس کسی رو زمین زنده نمی‌موند. آدما می‌افتیدن به جون هم
کودک گفت:
- درو بازش کن بی‌بی. خسته شدم. شیش ساله درو بستی باز نمی‌کنی
مادربزرگ گفت:
- کیلیتش دست ِ آقاته
کودک گفت:
- آقام کی میاد؟
مادربزرگ گفت:
- هیش وخ بی‌بی. نمیاد
باد از جرز در به درون آمد. خاک آورد. خاک‌باد به خاکستر اجاق پیچید و خاکستر در اتاق بلند شد. گرده‌های خاکستر در خط روشن مهتاب معلق بودند و می‌درخشیدند. باد رفت و خاک و خاکستر در تاریکی رفتند. بر حفره‌ی ِ خالی چشم ِ کودک نشستند. بر جمجمه‌ی ِ بی موی مادربزرگ. کودک خواست چیزی بگوید. نگفت. باز باد آمد. از جرز در. و از پشت جمجمه بی‌بی وارد سرش شد. به دهانش پیچید و برگ خشکی را که لای استخوان آرواره‌اش بود بلند کرد و بر کاسه‌ی ِ خالی ِ چشم‌ ِ کودک نشاند. و باز بیرون رفت. از اتاق، که خانه‌‌ای کوچک بود. در تاریکی. در ده. در زمین. زمین، دور و در اعماق بود، در تاریکی. تنها یک خط روشن دیده می‌شد، دورادور ِ چارچوب دری که در تاریکی بود.


"ما"
علیرضا روشن
مجموعه داستان ِ "ما" توسط نشر آموت منتشر شده است.




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات